Skip to content
سرترالین
توییتر

کفش‌های نو

۳ دقیقه

  • سلام؟ بله؟

کسی جواب نداد. فکر کنم شماره را اشتباهی گرفته بود. شماره‌اش را ذخیره کردم تا عکس پروفایلش را در تلگرام ببینم و بفهمم کیست و اگر ضروری باشد خودم دوباره زنگ بزنم یا دفعه‌ی بعد که زنگ زد گوشی را بردارم. دیدم عکسی نداشت. به راهم ادامه دادم. می‌خواستم بروم پیش آقا «باسط» تا کفش‌هایم را تعمیر کند. چند سالی می‌شود کفش‌های کل خانواده را همانجا می‌بریم. دوست پدرم است. هر وقت از آنجا رد می‌شوم سلام می‌کند، سلام می‌کنم؛ هردو به همین شکل. گاهی صورتش را موقع سلام کردن تحلیل می‌کنم و می‌فهمم اصلا مرا به یاد نیاورده است... با این وجود سلام کردنش شاید به این خاطر باشد که حس می‌کنم مرا می‌شناسد ولی نمی‌داند پسرِ که هستم و چه کاره‌ام. البته که قبلن تنها «کفاش» بود، حالا ولی آدم دیگری‌ است. یعنی حداقل برای من. مادرم داستان جالبی در موردش برایم تعریف کرد که تا حالا نه شنیده بودم و نه حدس می‌زدم اتفاق افتاده باشد. گفت این کفاش...سال‌ها قبل به جرم کار‌هایی که کرده، ده سال زندانی شده و بعد از برگشتن این دکه‌ی کوچک را ساخته و شروع به کفاشی کرده. مدت زمان کمی نگذشته که کسی زنش شده و سپس بچه‌شا به دنیا آمده بود. هم خوشحال شدم که الان موقعیتش بهتر از زندان است و هم ناراحت که چه بلایی سرش آمده.
تمام راه را تا قبل از اینکه به دکه‌اش برسم، مشغول گوش دادن به یکی از قطعات شوستاکوویچ بودم. صدایش آرام زمزمه می‌کرد. کمی کمش کرده بودم که صدای باران را هم بشنوم و اگر کسی هم صدایم کرد آن را هم بتوانم جواب دهم یا حداقل واکنشی نشان دهم. صدای آهنگ سرعت راه رفتنم را کمتر می‌کرد. به قدم‌هایم خاصیتی آهن‌ربایی می‌بخشید. می‌چسبیدند به زمین و بلند کردنشان سخت‌تر می‌شد چون می‌خواستم آنها‌ را با تک‌تک نت‌های موسیقی هماهنگ کنم، هرچند که کار دشواری بود. خواسته‌ام این بود که بتوانم با چیزی در هماهنگی باشم، هماهنگیِ خود با خود کار پیچیده‌ای بود و پازل مانند. فکر کردم که فعلن با یک قطعه موسیقی بهتر می‌شود جلو رفت.
کنار دکه‌ی کوچکش رسیدم. دیدم درش کمی باز است. بخاطر هوای بارانی و سرد، وسایلش را برده بود داخل. خودش هم همینطور. ولی چون هوا جریانی نداشت نمی‌توانست کامل درِ شیشه‌ای‌اش را ببندد، کامل بسته نشده بود. دیدم مشغول کار با گوشیِ ساده‌اش است. سلام کردم و منتظر جوابش ماندم. سلام جانم چطوری؟ پدر گرامی خوبن؟ مادر چطورن؟ خوبن همگی مرسی...شما خوبید؟ خوبم خدا رو شکر. آقا باسط ببخشید دیرتر از اونی که گفتید اومدم یه کاری برام پیش اومد. نه عزیزم اشکالی نداره... اتفاقن همین یه دقیقه قبل اینکه بیای داشتم بهت زنگ می‌زدم که بیای ببریش ولی یه آقای دیگه جواب دادن... گفتم حتمن اشتباه گرفتم. عه، به همون شماره‌ای که بهتون دادم؟ حتمن دستم خورده اشتباه ذخیره کردم تو گوشیتون ببخشید. خواهش می‌کنم اشکال نداره حالا اومدی خودت... می‌خواستم وسایل رو کامل جم کنم و برم گفتم که زود‌تر بیای تا کارت باز نیفته فردا. اره می‌دونم ببخشید خلاصه... حالا تموم شد کفشه؟ مشکلی نداره؟ نه مشکلی نداره اصلا... بپوش ببین چطوریه.

پوشیدم... بسیار پوشیدنی شده بود. زیبا شده بود. حس می‌کردم خرید تازه‌ای انجام داده‌ام. دیگر لازم نیست پول کفشی نو بدهم. همین نو نو شده است. چه احساس زیبایی. گرمای جدیدی از پاهایم تولید می‌شد... جوراب‌هایم احساس راحتی می‌کردند. آن همه پول به جیب پدرم برگشت. فکر کنم حالا مانند ساعتم زیر باران هم مقاوم باشد. یا حتا طوفان. می‌توانم با همین شنا کنم و غرق نشوم. دوستش دارم.

Attribution-NonCommercial-ShareAlike 4.0 International License
بعضی از حقوق محفوظ است.
سرترالین