نیاز به عشق
— یادداشتها — ۱ دقیقه
در زمان کودکی در محله ماراک زندگی میکردیم. این منطقه پر بود از خانههای نیمهساز و ما کودکان در آن بازی میکردیم. هرجا نگاه میکردیم در زمینِ شنی برای شالودهی خانهها گودهای عمیقی کنده بودند. روزی وقتی داشتیم در یکی از اینها بازی میکردیم همه بچهها جز من از گودال بیرون آمدند. هرچه کردم نتوانستم بالا بیایم. آنها از بالا شروع کردند مرا مسخره کنند: ((هو! هو! بیعرضه! جاسوس! تنها! مطرود!)) (مطرود بودن فقط به معنای بیرون از جمع بودن نیست، تنها بودن در چاله هم هست: زندانی در زیر آسمان باز؛ مسدودِ مسدود). بعد چشمم به مادرم افتاد که سریع به سویم میدوید. مرا از گودال بیرون آورد و از دست بچهها نجات داد و به جای دوری برد ...
«رولان بارت»
از کتاب -- پروست و من (رولان بارت) -- گردآوری و ترجمه از احمد اخوت --
به دیوار لم دادهام. به این فکر میکنم که تا ده ثانیه قبل میخندیدم، کمی مانده بود برقصم... حالا یک دفعه چه شد؟ نه ... چرا خودم را به نفهمی میزنم؟ میدانم چه شد. داشتم به سه چیز فکر میکردم؛ به مادرم، به "پروست"! و به سومین چیزی که باید به آن فکر نمیکردم ولی کردم و حال و روزم اینی شد که الان هست. به اینکه "هنوز هفت جلدِ در جستجوی زمان از دست رفته را نخواندهام"
یک سالی میشود که در فکر خواندن هفت جلد پروستام. میخواهم هر چه زود تر ببلعمش. میخواهم بشنوماش، با چشمانم فتحش کنم. با دستانم لمساش کنم. بویش کنم و در کوچه پس کوچههایش راه بروم.
فعلا اما، نه پولش را دارم نه وقتش. به زودی باید بخوانمش ... میدانم که قرار است زندگیام را زیر و رو کند ... میدانم.