«عنوان این مطلب تغییر کرده و چیزی که قبلا بوده نیست»
— ۲ دقیقه
دو روز بود که میشناختمش. ابروهایش زیباترین ابروهایی بود که در تمام عمرم دیده بودم. نه نه... نمیشناختمش. نمیشناختمش و اولین مساله برایم ابروهایش بود. حل نمیشد در من؛ نمیشود هنوز هم. چطور ابروهای کسی میتواند به این شدت زیبا و دقیق باشند. هزاران صورت دیده بودم قبلا... مثل این را نه. تاثیرات عشق نبود. عاشق نشده بودم. میدانستم که عشق در نگاه اول نیست. همه میدانستند. کلمهای هم از لبانش به سمت خودم نشنیده بودم که عاشق کلماتش شوم، نه. بعد از ابروها... کمکم شروع شد. انگار زنجیرهای از دوست داشتنها کنار هم جمع میشدند و به این طرف میآمدند که مرا بربایند به سمتی دیگر. سمت او؛ به بالا. میدانستم از بالا آمده بود. حس میکردم همچین چیزی زمینی نیست. شاید از زمینی دیگر آمده. ولی درجهای از بالاهایی که دیده بودم بالاتر بود. مساله دوم بینیاش بود. نمیدانستم به چه کارش میآمد؟ با آن نفس میکشید آیا؟ اگر تنها برای نفس کشیدن است... پس چرا مثل بینیهای دیگر نیست. فضایی که در اختیار این بینی قرار داده شده بود دقیقا مناسب آن صورت بود. مناسب همان بدن. این عضو عجیب غریبش به معنای واقعی کلمه «بینی» بود. بیشتر که دقت میکردم... این عضوها دقیقا متناسب با همان افکاری بود که داشت... باید به این هم اشاره کنم زمانی که به مرحله دوم -مرحله ستایش بینیاش- رسیدم، کمی میشناختمش. کمکم شناختم بیشتر شد. عضو عضو جلو می رفتم. از پالا به پایین. از پایین به بالا... گاهی هم در دلم اندامهای داخلیاش را ستایش میکردم... که کمک میکنن سرپا باشد و من بیشتر ببینماش. یک بار دست به رگ اصلی گردنش زدم. خواستم ببینم در چه حالی است. دیدم سریع میزند... میزند میخواهد بیرون بپرد... گفتم صبر کن. دستم را روی قلبم گذاشتم. یکی از دو دستم روی قلبش و این یکی روی قلب خودم. گفت چیه؟ «ببین ببین... با هم میتپن. تپش تو همزمانه با تپش قلبم». گفتم «تپش تو با من»؛ «تو» باید همیشه اول بیاید. نمیتوانم جملهای بگویم که این دو کلمه را در خود دارد و «من» را قبل از «تو» بیاورم. از درون خرد میشوم. نمیشود. نه در چت و نه رو در رو. هرچند بیشتر وقتها به شدت احتیاط میکنم و به جای من و تو «ما» به کار میبرم. خیلی امنتر است ما... ما... ما... ما چه خوشبختیم گاهی اوقات. من هنوزم هم باورم نمیشود که به این شکل شروع شد. همیشه شرمگین بودم از اینکه داستانم، داستانمان... با ابروهایش شروع شد ولی دیگر نیستم. یک روز... بعد از مدتها... گفتم:«بیا نزدیک میخوام چیزی بهت بگم». اومد نزدیک. با یه صدای آروم پرسیدم:« میدونی اولین بار عاشق کجات شدم؟» گفت نه. بعد در موردش واسش گفتم... اینکه داستانمون چطوری جرقه خورده. خندیدم...خندید.
1397/03/17