رویا
— ۱ دقیقه
فاجعه نه آنجا که تمام واقعیت از هم گسست پیدا میکند... بلکه حتی تصور این گسست است. و آدمی در هنگام رخ دادن فاجعههای زندگی، خودش را به فانتزیها اتصال میدهد و در فضایی بین واقعیت و نابودی معلق میماند. سعی میکند که پایین نیفتد و اگر در حال پاره کردن تناب خود بود، معمولن نیروی درونیِ خودِ او که در تلاش برای حفظ بقاست و یا کسانی که در اطراف او هستند تناب را باز گره میزنند. این دو فاکتور کمک میکند که از بیشتر خطرات جان -چه سالم و چه ناسالم- به در ببریم.
برای خودِ من در زمانی که همه چیز روی سرم خراب میشود هر دو فاکتور وجود دارد. دو فردی که میتوانم تمام زندگیام را بهشا ن ببخشم... آقای میم و خانم میم...
و فاکتور دیگر که در درون خودم است هم تمام تلاشش را میکند که غرق نشوم. و در همین راستا چیزهایی را نشانم میدهد که قبلترها مشاهده نکرده بودم. اسمم را در گوگل خیلی اتفاقی جستجو میکنم و با ابزارهای مخصوص گوگل سعی میکنم ببینم چه چیزی پیدا میکنم. وبلاگ دختری را پیدا میکنم که ویدیویی اپلود کرده است و در زیر آن شعری. در ویدیو روی تابی نشسته است و تنها پاهایش را میشود دید. تاب در حال تکان خوردن است و آهنگی را هم از آن پشت میتوان شنید...
کپشن پست به این صورت است:
دختر بچه ی درونم، روی تاب، زل زده است به پاهایی که در قفس تازیانه میخورند . . . شاعر: سارو خضرنژاد
حتی خودِ من هم فراموش کرده بودم این کلمات را. شعر نیست و من هم شاعر نیستم مطمئنن... اما حالم را بهتر کرد... یک وصلبودگیای را در درونم احساس کردم. اینکه در درونم، هرآنچه هست، باید بیرون برود؛ آنگاه منتظر بمانم تا جورِ دیگری برگردد.