دایکە گیان لە کوێی لایلایەم بۆ بڵەی
— ۲ دقیقه
همین الان همین الان همین الان میخوام خودم رو بکشم. از هر راه حلی برای آروم کردن خودم دوری میکنم. دلم نمیخواد کسی بهم بگه بهتر میشه همه چی. دلم میخواد از یه جایی خودم رو پرت کنم پایین. البته این روشی نیست که زیاد ازش خوشم بیاد. بهتر اینه که نمیخوام غذا بخورم. این یه داستان لعنتی نیست. همین الان داره حالم از خودم به هم میخوره. همین الان میخوام بمیرم. هیچ آیندهای واسه خودم نمیتونم تصور کنم. هیچ امیدی ندارم. نه به خودم و نه به زندگیم. به هیچی امید ندارم. میدونم ممکن نیست که حال من درست بشه. روانیام اگه بخوام درست بگم. هر بار حالم بد میشه رو میآرم به چیزی نخوردن. نه آب نه غذا. آب رو تسلیم میشم بعد یه مدت و چون به همه خبر میدم که حالم بده و چیزی نمیخورم اینقد اصرار میکنن که آخرش مجبورم میکنن غذا بخورم. دلم میخواد یه بار به هیچکس نگم. هیچکس ندونه چیزی نخوردم. و بیهوش بشم یا بلایی سرم بیاد. به هیچ دردی نمیخورم. دقیقا هیچی. از انگشتام بدم میاد از قلبم بدم میاد از مغزم بدم میاد از گوشام بدم میاد. حالم از بینیم به هم میخوره. حالم از مغزم به هم میخوره.به زبونم که فکر میکنم و حسش میکنم میخوام از ته بیرونش بکشم. کثافت مطلقم. گریه میکنم. از اشکهام بدم میاد. زادگاهم که بودم پیش دکتر چشم رفتم. بهم گفت که شبکیهی چشمات آسیب دیده و اگه مواطبشون نباشی با عمل هم درست نخواهد شد. ترسیدم که کور میشم ولی در همین لحظه نمیترسم. حتی اگه کور بشم خوشحال میشم. دلم میخواهد بمیرم واقعا. به کی بگم. چرا باید به یکی بگم. از صبح هیچی نخوردم و از اتاق خوابگاه بیرون نرفتهم و نمیخوام برم. تا صبح بدون خوردن طی میکنم شاید بهتر شدم. لعنت به من. لعنت عالم به من.