خیلی خستهام
— یادداشتها — ۳ دقیقه
شک دارم. به یادش که میآرم... میخوام فرار کنم. روی پلهها نشسته بود. قبلا براش توضیح دادهم. در مورد گربهام. گربهی خاص من. کاتالیا... اسمش همینه. اسم جالبیه. گفت چطوریه کاتالیا؟ گفتم که یه گربه سفید با کلی نقطههای رنگارنگ. خالخال رنگارنگ. و دور کمرش چهار پنج تا خط رنگی کشیده شده... دایره وار. زیباترین گربهای که میتونی تصورش رو بکنی. گفت که همچین چیزی وجود نداره. تایید کردم حرفش رو و ادامه دادم.
اون موقع بچه بودم. گربه میخواستم. ولی تو شهر ما، با این مردم و فرهنگ سنتی و این طرز تفکر که نسبت به گربهها دارن... نمیتونستم گربه نگه دارم تو خونه. مادرم رسما به قتل میرسوند... اول منو ، بعد گربه رو.
من چند هفته گریه کردم. چند هفته؟ اره. میگن بچهها تو زمان حال زندگی میکنن... ولی من تو زمان حال گیر کرده بودم. وقتی خانواده اینو فهمیدن، گفتن یه گربه واسش بگیریم. من حرفشون باورم شد. واقعی بود. همه چیش... همه جاش... حرفاشون... خودشون... خاطره الکی نیست. همه یادشونه اینو. هرچند کسی در موردش حرفی نمیزنه. میدونی؟ کسی دیگه نمیاد در مورد گربهای که من با دستای خودم کشتمش حرفی بزنه. همه میدونن چقد دوسش داشتم. میترسن در موردش حرفی بزنن. اونموقع باورش برام سخت بود ولی باورم شد، یعنی... کاری کردن باورم شه. و چطوری؟ با انجام دادنش... اونم به طور خیلی واقعی. خیلی واقعی منظورم از دید یه بچهست وگرنه چیزی به اسم خیلی واقعی فکر نکنم وجود داشته باشه. وقتی داداشم از دَر هال اومد تو، یه گربه ملوس سفید دستش بود. عجیبترین چیزی بود که تا حالا دیده بودم و دیدم. دقیقا همونطور که اولای حرفام برات توصیفش کردم. سفید... خالخال رنگی... اون خطهای دور کمرش... و صداش. صداش معجزه میکرد. که میخوند، اسرافیل شیپور میزد تو گوشم... از رگ انگشت کوچیکهپام تا مردمک چشام... همشون گشاد میشدن. دهنم... گوشام... گلوم... میخواستم بمیرم واسش. یه گربه نبود. یه موجود نبود. واقعی نبود. میدونم. چیزی فراتر از من، اونا و تو بود. اره... داداشم واسم یه گربه گرفته بود.
اسمش رو گذاشتم کاتالیا... یه ارکیده که تا جایی که یادم بود، تو آمریکای جنوبی رشد میکرد. یا شاید جاهای دیگه هم. واسه من نماد شجاعت... جنگجو بودن... چابک بودن و در عین حال، لطیف بودن بود. همونجوری که تو دستای داداشتم لم داده بود. داداشم گذاشتش زمین... کاتالیا داشت منو نگاه میکرد... اسمش رو خیلی وقت بود انتخاب کرده بودم. اومد سمتم. دستم رو بردم جلو... گفتم پش پش... نازی... قربونت بشم... قربونش شدم... بعد اومد جلو و خودش رو مالید به دستام. بالا اومد و رو پاهام نشست. لذت میبرد؛ مثل من. بقیش رو درست یادم نیست. البته یادم نبود. الان یادمه چون رفتم از مادرم پرسیدم که چه اتفاقی افتاد. فکر کنم که روی مبل بودی. بعد به اتاقت رفتی و تقریبا یه ساعت نگذشته بود که داد و بیداد شروع شد. صدای تو بود. داشتی جیغ میزدی. همه اومدیم و در اتاق رو باز کردیم. بوی بدی میاومد. و گربهای هم پیدا نبود. گربه رو انداخته بودی توی بخاری زغالی اتاقت. نمیتونستی حرف بزنی. یه تیکه چوب بلند دستت بود. داد زدیم سرت و گفتیم که این چیه و چی شده. حرف نمیزدی. بعد چند روز جواب دادی و گفتی که گربهت رو... اون گربهی خاصت رو انداختی تو بخاری که زیباتر شه... ولی انگار نتیجه عکس داده. سیاه و سفت شده بود. کسی نمیتونست جتی تحملشم کنه. لاشهش رو انداختیم تو سطل زبانه. بعد چند سال کمکم فراموشش کردی و الان میشه گفت بیشتر خاطراتت در موردش پاک شده و چیزی رو به یاد نمیآری.