تو شبها
— ۱ دقیقه
من همانم که میخواستم بمیرم. همانم که وقتی میگفتند اگر مادرت بمیرد چه کار میکنی؟ میگفتم خب میمیرد دیگر، کاری نمیشود کرد و صد البته که گریه نخواهم کرد.
روزی صد مرتبه آرزوی مرگ میکردم هرچند خیلی از مرگ هراس داشتم و به آن آگاه نبودم. فکر میکردم هراسی ندارم و بجای کلمه،شجاعت از دهانم خارج میشود. حرف میزدم و لبخند... که مرگ چیزی نیست. حالا میتوانم بگویم که قبول دارم میترسم. هراس دارم از فقدانم.\
اولین باره، که برف میآد
آدم برفی هست، اما تو نیستی
اولین باره، که تنهام
توی کوهها، قدم میزم
اولین باره، که ابرها
از روی کوهها، کنار کشیدن
اولین باره، آفتاب میتابه
با طعم گیلاس، اما تو نیستی
«اما تو نیستی»