بوسهای با دوراس
— ۶ دقیقه
سر کلاس بودم. دستهاش تو کیفش بود. میخواست چیزی بیرون بیاورد. دیدم بیرون آورد. خودکاری هم بین انگشتانش بود. دو میز فاصله داشتیم. شروع به نوشتن کرد. فهمیدم. میتوانستم حدس بزنم که میخواهد چهکار کند. بعدِ چند دقیقه، تکه کاغذی در جیبم است. با نُک انگشتهام لمسش میکردم. میدانستم که کلمات روی این برگه کوچک، عادی نیستند... دارند نفس میکشند آنجا. یا حداقل برای من اینطور است. نخواندمش. بیشتر وقتها دوست ندارم نوشتهای را که او بهم داده سریع بخوانم. میگذارم جایی... در جیب... یا جای دیگری تا بعد یک دفعهای یادم بیاید.
منتظرم بود. بدجور منتظر بود. تا نزدیک شوم بهش. ایستاده بودم میان جمعیت. سر و صدا دورم را گرفته بود. هندسفریام را در خوابگاه جا گذاشته بودم. ناراحت نبودم از این قضیه. میخواستم تا قبل از رسیدن کمی کتاب بخوانم. ایستاده... همیشه کمرم درد میگیرد. گردنمم همینطور. حس زیاد راحتی نداشتم. بخصوص وقتی اطرافم آدمها هستن و من میخواهم کتاب بخوانم. در این موقع جملات زیادی را به یاد میآورم از نویسنده ها که دقیق به خاطر نمیآورمشان... -کسی که کتاب میخواند... لخت میشود-؛ لخت شدم. وسط اتوبوس دانشگاه. کسی نگاهم نکرد اما. دیدم همه مشغول کارشاناند. کمی آسودهام حالا. شروع کردم به خواندن. صفحهی سی و خوردهای بودم. اسم کتاب را هزاران بار تا حالا تکرار کردم. مدراتو کانتابیله...مدراتو کانتابیله...مدراتو کانتابیله...مدراتو کانتابیله...مدراتو کانتابیله... هر کسی میبیندش... میگوید «چه اسم خفنی». راست میگویند. چه اسم خفنی. دوستش دارم. اولین بار که کتاب را دیدم... دیدم نوشته مارگریت دوراس و من تا حالا همچین کتابی را ندیده بودم. تنها چهار هزار تومن. با این اسم. گفتم حتما نقدی، نوشتهای کوتاه در مورد آثار دوراس یا همچین چیزی است. ولی دیدم که نه... یک داستان بلند است. ولی این عنوان چرا؟ مدراتو کانتابیله... این دو کلمه از کجا آمده. چند دیکشنری را برسی کردم چیزی نفهمیدم و پیدا نکردم راستش.
داستان با این شروع میشود که زنی بچهاش را پیش خانمی برده و از او میخواهد به بچهاش پیانو یاد دهد. بچه در حال نواختن پیانو است. سوناتینی از بتهوون. مبتدی است هنوز. مادرش پشت سرش نشسته روی صندلی. معلم پیانو کنارش. دارد جملهای را تکرار میکند. میگوید: داری چه مینوازی... اسمش چیست.... اسمش چیست... منتظراند پسرک جواب دهد. چیزی نمیگوید اما. معلم میگوید:«میداند ها... ولی عمدا جواب نمیدهد.»
نکته جالب ماجرا برای من.... این بود که من قبل از آن پسرک.... قبل از مادرش... و قبل از معلم پیانواش... میدانستم که دارد چه قطعهای را مینوازد. داستان هنوز شروع نشده بود میدانستم.
کتاب، قبل از «کثیف کردنش» در دستانم بود. سیستمم را سرچ کردم و اسم کتاب را نوشتم... نتیجهای پیدا کردم. حتی نمیتوانستم حدس بزنم که فایلی... به این اسم... صبر کنید. صبر کنید. جا ماندم من. تنهام نگذارید. الان، عاشق شدهام من. یکی صدایم کرد. گفت که «هنوز در حال نوشتنی؟» گفتم اره. گفت چیا مینویسی؟ در مورد تو... من... و کتاب می نویسم. اها خب اگه بعدا دوست داشتی شِر کن. باشه جانم.
حالا سوار شدهام. این بار جا نماندهام. ایستاده در حال خواندنم. نزدیک میشوم. به صفحه ۶۷. یک دفعهای نبود. بلکه منتظرش بودم. میدانستم. به ۶۷ میرسم و چه حالی دارد زمانی که دوراس میخوانی و به جایی میرسی که حالا باید از دوراس دست بکشی و چیز دیگری بخوانی به زبان دیگری و از شخص دیگری و در جای دیگری... ولی توجه که کردم، دیدم ورقه وصله به دوراس. به کلماتش. به کتابش. جزیی از آن شده بود دیگر. برای همینم بعد از خواندنش دیگر بیرونش نیاوردم. همانجا گذاشتم بماند تا سالهای دورتر زمانی که خواستم بخوانمش باز ببینم این نوشته را... اما این بار یک دفعهای... دوست دارم سورپرایز شوم. نمیدانم واکنشم چه خواهد بود. برای سورپرایز شدن اما، باید فراموش کنم. فراموش کنم که همچین چیزی آنجاست. فراموش میکنم. میدانم. آدم فراموش کاریام. ایستاده میخوانم نوشته را:
- You opiate this hazy head of mine, you're a medicine, you're my medicine.
لبخند میزنم. بیشتر. و بیشتر. چقد لذت بخش است که به چنین سطری برسی. نمیدانم ده سال دیگر این حرفا را بخوانم چه میگویم با خودم. اما لذت بخش بود. لعنت... حواس برای آدم نمیگذارند. سرچ کردم و دیدم اسمش همنجاست. در نتیجهی جستجویِ من برای مدراتو کانتابیله. دو کلیلک کردم روش. شروع شد. نوشته بود: بتهوون... و فهمیدم چه خبر است. این باید قطعهای از بتهوون باشد. این اسمِ لعنتیِ جذاب. چند بار گوش دادم. به شدت لذت بخش بود. شروع کردم به خواندن. میخواهم دوراس خوان شوم. نوشتنش بینظیر است. در ایران کمتر شناخته شدهست. همین خوشحالم میکند. البته سختخوان هم هست. خیلی از جملات را باید چند بار میخواندم تا ببینم که چه شد و چه نشد. البته کمکم فهمیدم چه خبر است. کمکم... کمکم... اما قبل از اینکه بیشتر بفهمم که چه خبر است، دوست دارم در مورد چیزی حرف بزنم. در مورد پست قبلی وبلاگ. نوشته بودم:«امشب، از ۵ دقیقه دیگه، قراره خیلی مهم باشه. قراره یه اتفاق جالب بیافته. فردا براتون توضیح میدم... باشد که بنویسم...» ایستاده نوشتمش. میدانستم قرار است چه اتفاقی بیافتد. از ۵ دقیقه بعدش شروع کردم دوراس خوانی را. دوراس شاید یکی از مهمترین نویسندهایی باشد که هیچوقت از یاد نخواهم برد. در مکان و زمانی شروع به خواندنش کردم که اتفاقاتی افتاد. همان اتفاقی که باید میافتاد. با دوراس خوانی چه میشود؟ آه... هرکس که بخواندش... زندگیاش زیر و رو میشود... مثل من. بگذارید پیچیدهاش نکنم... سریع بروم سر اصل مطلب:
به آن بوسهها فکر میکنم... به شدت وجودم پر از خنده و گریه میشود... به شدت 'کیوت' و دوست داشتنی بود همه چیز....ما پر از عشق بودیم... پُرِ پُر.... هم قبلش... هم بعدش... بهترین اتفاق همین بود... کسی را بوسیدیم... که عاشقش هستیم... پر از همهیِ چیزای خوبی بودیم که به ذهن میرسند و نمیرسند. پر از رقص. پر از شادی. پر از زیبایی. پر از روان بودن. پر از صدای پرندهها... پر از بویِ گلها.... پر از شکوفههای درختِ گیلاس... پر از قرمز...پر از بنفش... بوی گلِ نرگس... بویِ خوبِ بعد از باران... بویِ زیبایِ وجودِ درخشانِت هر دفعه که نزدیکتم... بویِ شراب چند سالهای شاید که تا حالا ننوشیدهام... بویِ لطیفت را نمیتوانم تعریفش کنم. دستانم کار نمیکنند براش. تنها میخواهم بو بکشم. و چشانم بستهاند. و حالا تنها دارم با چشمهای بسته مینویسم. دیکر جیزی نمیبینم. درگر تمرکرزی ندارم. تمها بو د میکشم. اه چه لذن بخش اسن همه جیز. اشتباه می نویسم همه جیز را. جشملنم سته انذ جیزی نمیبینم.
و باز میکنم آنها را و با خود میگویم... همه چیز به طرز باور نکردنیای... باورنکردنی بود. با تو همه چیز یک «مدراتو کانتابیله» است... یک «ملودیِ آرام».
عزیزترینم... «میم». خیلی دوستت دارم.
این مکانی است که دوراس را با آن شروع کردم. حالا چطور میتوانم پساش بزنم؟ نمیتوانم.
در کنار توضیح دادن اینکه نمیتوانم از دوراس دست بکشم... به این هم اشاره کنم که همین حالا کاغذی بردارید و ۱۰۰ بار یک کلمه را بنویسید. پشت سر هم.... در هر فرمی که دلتان میخواهد. میبینید که هیچکدام از کلمات نوشته شده، مانند هم نیستند. تمامشان -حتی آنها که سعی در مخفی کردن خود دارند با شبیه نشان دادنِ وجودشان- فرق دارند. هیچکدام مانند قبلی و بعدیشان نیستند. چه بر سر کلمات آمده؟ حتی آنهایی که چاپ میشوند هم همینطور. یکی یکی جایگاه خاص خود را دارند. در کنار شبیه بودن، شبیه نیستند. هر بار فرق دارند. تکامل مییابند. مانند من و تو. من کلمهام. کلمه من است. کلمهای که تکامل مییابد؛ دیگر قبلیاش نیست. دیگر من، منِ یک لحضه پیش نیست. من در حال تغییرام. من چنان کلمهای طولانیام که خود در حال نوشتن کلمهام. من دارم خودم را مینویسم. «من مینویسم برای اینکه بدانم چرا مینویسم». من خود یک نوشتهام. نوشته شدهام. نوشتهای که دارد مینویسد. کلمهای که کلمه مینویسد. من اینم: «کلمه».
ـ در مورد خودِ کتاب -بطور شفافتر-... در پست بعد توضیح خواهم داد.