باید به تنهاییام بگریزم...
— یادداشتها — ۴ دقیقه
همیشه میخواهم دور شوم. از آدمهای دور و برم... از وسایلم... از هر چیزی که به من نزدیک است و یا من بهش نزدیکم... از خودم، بیشتر از همه واهمه دارم... از خودم، بیشتر از همه چیز میخواهم دور شوم، چون به خودم نزدیکترم. با این شناخت مشکل دارم. هیچوقت نفهمیدهم که چه مرگم است. وقتی که میبینم این همه زشتام... میبینم که چقد از خودم بدم میاید... یا اینکه نمیتوانم هیچکاری انجام دهم... یاد تیکهای از «چنین گفت زرتشتِ» نیچه میافتم. بخش دوازدهم کتاب به نام The flies in the market-place:
"What we recognise in a man, we also irritate in him. Therefore be on your guard against the small ones!"
میگوید که هر وقت چیزی را در کسی کشف میکنیم یا متوجه میشویم... آن چیز را در او شعلهور میکنیم. با خودم فکر میکنم که من قبلا اینطور نبودم. قبلنها شاید خودم را دوست نداشتم، اما دیگر اینقدر هم از خودم بدم نمیآمد. حالا چرا اینطوری شدهام؟ میخواهم نباشم. میخواهم خودم را نابود کنم. به معنای واقعی. خیلی از شبها تصمیم میگیرم که دیگر چیزی نخورم. میگویم که یک هفته فقط آب میخورم. تا بیهوش شوم. تا شاید اذیت شوم. میخواهم خودم را تا جایی که میتوانم اذیت کنم. برایتان از همین دیروز بگویم... دو روز بود نخوابیده بودم. وقتی میایستادم خوابم میبرد. اما مقاومت میکردم. در ابتدا دلیل نخوابیدنم، انجام دادن کارهایم بود. شب را بخاطر نوشتن نخوابیده بودم. ولی روز که شد... بیرون که رفتم، با خودم گفتم که «ولش بابا، نمیخوام بخوابم اصلا. مثل اون پسری که یازده روز نخوابید... منم سعیم رو میکنم نخوابم».
برگردم به این سوال که چی شد که من این همه از خودم بدم میآید... قبلا این شکلی نبودم. و همچنین آن جمله نیچه... شاید راست میگوید... وقتی این مسایل را خودم کشف میکنم (تاریکیهایم...) و بهشان توجه میکنم... شعلهور میشوند و هرچه بیشتر توجه میکنم... بیشتر گرما میدهم.
ـــــــــــــــــــــــ
دلیل نوشتن این کلماتم، تنها/تنها بودنمه. میخوام کمی با خودم تنها باشم. قبلا در instagram مینوشتم، ولی از هرچی مینوشتم و نمینوشتم بدم میاومد. این دلیل اولم برای ترک اونجاست. آکانتام رو موقتی غیرفعال کردم. دلیل دومم این بود که هیچ واکنشی از چیزایی که مینوشتم نمیگرفتم... (البته بجز بهبه و چهچه بقیه). دلیل سوم هم به دلیل اول مرتبطه. از نوشتههام بدم میاومد چون فکر میکردم وقت تلفیان. اینکه «من چرا اینا رو مینویسم اینجا اصلا. چه فایدهای دارن واسه خودم یا بقیه». و بعد فهمیدم که هیچ فایدهای. میخواستم کمی مفید باشم. مثلا اونجا کتاب معرفی کنم. شاید کمی بتونم از حس بدی که به خودم دارم کم کنم. ولی من چیزی نمیخونم. هیچی. خیلی وقته یه کتابم نخوندم. پس چطوری میخوام کتاب معرفی کنم؟ نمیتونم.
اومدنم به اینجا بخاطر اینه که میخوام کمی خودم رو مجبور کنم بنویسم... بخونم... شاید بتونم کمکی بکنم... به خودم... به بقیه. میخوام کمی حالم خوب بشه. که هیچجوره نمیتونم خوبش کنم.
تنها بودن تنها با دور شدن از جسم بقیه نیست، بلکه از کلماتشان هم دور شدن باز تنها شدنه. instagram حذف شد... تلگرام هم کمتر میرم... تا تنهاتر باشم. سعی میکنم اینجا بیشتر بنویسم.
"Flee, my friend, into thy solitude! I see thee deafened with the noise of the great men, and stung all over with the stings of the little ones. Admirably do forest and rock know how to be silent with thee. Resemble again the tree which thou lovest, the broad-branched one- silently and attentively it o'erhangeth the sea."
Friedrich Nietzsche : Thus Spoke Zarathustra / The Flies in the Market-Place
خیلی وقته میخوام کارام رو انجام بدم تا حالم بهتر شه. این لیستی که این پایین مینویسم نه برای اینکه کسی بخونه بگه "عجب کارایی"... بلکه برای خودمه تا دقیق تر باشم و مواردی که خواهم نوشت رو باید هر روز اجرا کنم (به اندازهای که خودم تعیین کردم).
کارایی که این ماه میخوام انجام بدم:
-
درس دانشگاهم رو بخونم. (نخوندنش باعث میشه حالم بد شه.)
-
روی انگلیسیم کار کنم و برای این کار، کتابِ Kafka on the shore رو انتخاب کردم برای خوندن.
-
کتابی که دوستم مهراد بهم داده رو بخونم؛ «شوخی» از «میلان کُندرا» + کتابی دیگه اگه این یکی تموم شد.
-
و در آخر اینکه هر چند روز یه بار اینجا بنویسم.
هر بار که میخوام برنامه بریزم و کارام رو انجام بدم شکست میخورم و بعدش ساکت میشم. این بار سعی میکنم ادامه بدم و اینجا در مورد راهم بنویسم. اگرم نتونستم، بفهمم چرا و اینجا بنویسمش.