آسودگی
— ۱ دقیقه
در خفقانِ روزهایم گیر کردهام.
سه هفته و سه روز است که نمیدانم چکار کنم. میدانم. میدانم چکار کنم. همین حالا انجامش میدهم. میدانم تصمیمی باید بگیرم که تا بینهایت کش میدهد خودش را... خودم را. نمیتوانم نگاه کنم. به عقب نگاه میکنم و میبینم گذشتهام تا بینهایت بار تکرار میشود. من هزاران بار همین بودهام. هزاران بار خودم بودهام و کس دیگری. دیگر نمیتوانم. و این چرخه ادامه دارد.
شب است و میخواهم بخوابم. کاری نکردهام. میخواستم کاری کنم ولی نکردهام. منفعل ماندهام در رویاها. منتظر میمانم ساعت یک و ده دقیقه شود. لامپهای بزرگ اتاق را خاموش میکنم که هماتاقیام اذیت نشود. باید دوازده خاموش میکردم. ولی خوابم نمیبرد. یعنی نمیخواهم بخوابم. نمیتوانم. هنوز کار دارم با خودم. با خودمان. با رویاهایم. با آنها که اعصابم را به هم ریختهاند. بعد چراغقوهی کوچکم را روشن میکنم که چند ساعت قبل به شارژ زده بودم. انگار هیچوقت پُر نمیشود. هر بار که چند ساعت به برق میزنمش فقط نیم ساعت دوام میآورد. نکتهی جالبش اینجاست که نورش به حد خیلی کم میرسد ولی خاموش نمیشود. همیشه حتی چند فوتون هم باشد از خودش بیرون میپراند. خوابم که میگیرد کمکم... میگیرم خاموشش میکنم. یک شب یادم رفت این کار را و صبح که پا شدم دیدم هنوز کمی نور در خود دارد. هنوز داشت نورافشانی میکرد.
منم هم، من هم به نورافشانی مشغولم. کمی انرژی در خود دارم؛ تنها چند فوتون. ولی خاموش نمیشوم. کمکی نمیکنم؛خاموش نمیشوم. عملی ندارم؛ خاموش نمیشوم. گریه میکنم؛ خاموش نمیشوم. فریاد میزنم، زخم میخورم، شکشت میخودم، ولی خاموش نمیشوم.