هزارتویِ سینهی تو
— ۱ دقیقه
شب بود و تاریک بود و تمام مردم خواب؛ جز او که بیدار شده بود سری بزند به دستشوییِ بدبوی خانه. مادرش مریض و خودش هم به قول خودش توانایی تمیز کردن دستشویی را به دلیل بوی شدید جرمگیرها نداشت. بیدار میشود و صدایی میشنود. صدایی شبیه به کوبیدن طبل در میانهی روزهای عاشورا. شبیه به آنچه در شروع جنگهای یونان باستان در فیلمها شنیده بود. میبیند چراغ آشپزخانه هنوز روشن است و منبع صدا آنجاست. بلند میشود تا ببیند چیست که در میانهی شب غوغا به پا کرده است. نزدیک میشود و با هر قدم که برمیدارد یاد خاطراتی از کودکیاش میافتد. در قدم اول آن روز به ذهنش خطور میکند که در صف کلاس چهارم ابتدایی معاون مدرسه سیلی آبداری نسیبش کرده بود، آن هم تنها به این خاطر که همراه با جمع دانشآموزان صلوات نمیفرستاد. در قدم دوم یادِ خاطرهای میافتد از دوران دورتر: با کسی در میانهی برفها نشسته است. کونشان خیس شده است و مشغول خندیدن به شکلکی هستند که با شاشیدنشان روی برفها کشیدهاند؛ یک گل رُز. در قدم سوم دورتر میرود... به آنجا که مادرش جلویش ظاهر میشود. میپرسد مادر اینجا چکار میکنی؟ جواب نمیدهد. باز میپرسد و تنها چیزی که می شنود صدایی است که از سینهی مادرش اکو میشود. صدای طبلی عظیم. دستهای مادرش بالا و پایین میشود و با چیزی فلزی روی سینهی خودش میکوبد و امواج صدا در هزارتوی سینهاش میروند و میآیند. صدا بلندتر و بلندتر میشود... تا آنجا که دیگر چیزی شنیده نمیشود.