لعنتی بیا این شخصیت رو از داستان بکش بیرون حوصله ندارم دیگه
— ۲ دقیقه
بعضی وقتها سوار شدن حالم را خوب میکند. سوار مترو شدن. سوار موجی از موسیقی که میرود که برگردد از یک سمت مغزم به سمت دیگر همچنان که میخورد به دیوارهای تونل رنگارنگ دماغم. روی چینهای پیشانیم به سمت چینهای انگشتم بعد حمام. حالم را خوب میکند. مترو که سرعت میگیرد و احساسات ناهنجارم که جا میمانند قبل از اینکه در باز شود. وارد قدوسی میشوم و هوا خنک است، زیاد منتظر میمانم و دری باز نمیشود. باز نشد و من همانجا جلوی در شهید شدم. یکی از پشت سرم تکان میخورد و میرود سمت در دیگر که سمت راستم است. منم پشت سرش وارد میشوم. یکی را دیدم که خودم بودم قبل از اینکه شهید شوم و از اینجا بیرون بروم. گفت فهمیدم وقتی تابلو رو نگاه کردی نفهمیدیش. میخواستم بهت بگم که درست داری میری... یعنی جای درستی هستی ولی چون زبون منو یاد نگرفته بودی نمیفهمیدی چی میگم. راست میگفت؛ نمیتوانستم آن زبان را بفهمم. هدفشان از نوشتن آن اسم این بود که من گمراه نشوم و دقیقا همان کلمه گمراهم کرد. گمراه که شدم مرا با میخ زدن موهایم به چوب کشتی دزدان دریایی کلاه حصیری به دار آویختند و مخالف عموم مردم از در قطار خارج شدم و از پلهها بالا رفتم . قاعدتا کسی آنجا نبود و تنها دور خودم میچرخیدم. هوای خنکی به صورتم خورد. فکر کردم باز راه را اشتباه آمدهام البته کمکم داشتم میفهمیدم که باید کجا بروم. موهایم را بسته بودم، تکان نمیخوردند که نگاهم کنند این جماعت پس خیالمم در این مورد تخت بود. نگاهشان را ندیده بودم فعلا. بالا که رفتم از هر پله داستانی برای خودم تعریف میکردم. اینکه خوب است بنفش دوست دارم و آبی را اندازه آن نه. خوب است که آبی نوشته شده بود و چه خوب که آن تابلو را که نفهمیده بودم در آخر فهمیدم.