قهرمان
— ۲ دقیقه
در اتاق موسیقی جاری بود. میلرزاند همه تنم را. مادرم را، نگاه کردم؛ او هم مشغول لرزیدن بود. کمی فاصله داشت از من... از صدا... اما میلرزید. فهمیدم که فاصله روی کیفیت موسیقی تاثیری ندارد... اما روی محتوا چرا. مادر من بیسواد است... سواد خواندن و نوشتن ندارد. هرچند این یکی را میفهمید چون برایش کامل توضیح دادم. داستانی ساختم از چیزی که میشنیدم. داستان دختری که در کلبهای خوابش برده و پسری که بیرون مشغول داد زدن است تا دخترک بیدار شود و مردن او را از پنجره نظارهگر باشه. ببینید چطور کسی با دست خودش برای اینکه توان ماندن ندارد خودش را خلاص میکند. تنها نظارهگر؛ این آخرین خواسته پسر بود. پنجرهها کامل بسته شده بودند صدای زیادی از دور نمیتوانست وارد این مکان بسته شود بخصوص هنگام خواب بودن... خواب که باشی اتاق سنگین میشود... پر از موسیقیِ خواب میشود... سرشار از زیبایی موهایی که روی صورت را پوشیدهاند... صدای کسی شنیده نمیشود. آن همه گیاه و درخت که بیرون از اتاق به انتظار دختر خوابیده بودند تا صبح شود... آن همه ابر که چند روز بود نباریده بودند... سنگهایی که هرچند وقت یک بار غلتی میزدند و این بار جرئت تکان خوردن نداشتن... کوههایی که ساکت شده بودند و بخاطر خوابیدن دخترک ترجیح میدادند ساکت بمانند. همه چی و همه جا ساکت بود. موقعیتِ پسرک فرا رسیده بود... همه جا ساکت... و فکر میکرد میتواند با شعری که میخواهد بخواند شب را به پایان میرساند. همه را بیدار میکند و صبح را همراه خود میآورد. میخواست آبرها را سیاه کند که نعره بزنند و ببارند... کوهها را تکان دهد کمی... سنگها غلطی بزنند... پرندهها آوازی بخوانند... که روشنایی بیاید و دختر بیدار شود. که همه بیدار شوند و ببینند که مرگ چگونه است؟ که آیا مرگ با ابرهای سیاه غمگین میشود و یا با آواز پرندگان شاد؟ بجز دختر خوابیده، همه در انتطار بودند. در انتظار بودند و نمیدانستند که در انتظار بودن شوق شنیدنشان را به بینهایت میبرد. نمیدانستند که در انتظار ماندن... تا ابد عاشق نگهت میدارد... نمیدانستند که هر نوع انتظاری، یک انتظار عاشقانه است و اشتباهشان همین بود. آنها نمیدانستند کسی که انتظار میکشد، تا ابد آن را چه خواسته و چه ناخواسته، ادامه میدهد.