به دنبال سه نفر میگشتم که دو نفرشان خودم بودند
— یادداشتها — ۵ دقیقه
نصف راه رو اومدم. احساس میکنم الان از تشنگی میمیرم. هرچند یکم پیش آب خوردم. شاید کافی نبوده. آب میخوری، سیر میشی. وقتی یکم دور میشی باز تشنهت میشه. سر دردم هی داره زیاد میشه. پشت سرم بیشتر. کنار گوشام. توی گوشام. دردش خیلی شدیده. که عشق.. نه عرق عرق... میکنم و باد بهش میخوره اینطوری میشه. بخصوص باد یکم خنک. باید یه نفس عمیق بکشم... بکشم. تف توی دهنم رو نمیتونم قورت بدم. غلیظ شده. تواناییِ گلومم واسه قورت دادنش یکم پایین اومده. هرچقد میخوام نمیرسم. هرچقد زودتر میخوام برسم، نمیرسم. میخوام جلو برم ولی اونم هی میره جلو. بهم گفت دو تا چشمه بالاتر منتظرتم. اولش اینطوری گفت. که رسیدم. رسیدم به چشمه اول. کمی بالاتر اومدم. اساماس فرستاد که چشمه سوم منتظرمه. فهمیدم که هرچقد برم بالا اونم هی راه میره و منتظر نیست. اساماس فرستادم. بهش گفتم که فکر کنم اینطوری نمیشه. گفتم که بنظرم هرچقد تو بری بالا منم همونقد میام. بعد تو میرسی بالا. قله. منم به وسط راه. میرسم وسط کوه. بعد تو برمیگردی پایین تا نصف کوه میرسی. البته نمیبینمت چون راه بالا رفتن و پایین اومدن فرق دارن. بعد من تازه میرسم به قله. بعد تو میآی پایین کوه و میرسی به شهر و ساختمونهایی که پایین کوهان. و من تازه میرسم به وسطای کوه. نفس. خیلی سخته واسم. میخوام سریع بهش برسم. میخوام خیلی خیلی زود بهش برسم. میخوام که نره. دارم بهش زنگ میزنم دارم اساماس میفرستم. که نره. نره و یه جایی واییسته. تنهایی نمیتونم برم بالا. تنهایی نمیتونم راه برم. تنهایی نمیتونم هیچ کاری بکنم. حس زنده نبودن دارم. نمیدونم چرا اینطوری شدم. چند وقتیه اینطوریام. نمیدونم. شایدم از بچگی همینطوریام. یادم نیست. چون وقتی بچه بودم... نه ... تصویری نیست. هرچقد میخوام تلاش کنم هیچی به ذهنم نمیاد. تموم دوران بچگیام یه سیاهیِ کامله. هیچی یادم نیست بجز یه تصویر های نامفهوم که خودم ساختمشون. احتمالا خیلی وقته اینطوریام. هیچی یادم نمونده. یه مورچه دارم میبینم. جلوی پام. داشتم بالا میرفتم... یه مورچه دیدم. تنها بود. تنها بود. ولی من اون مورچه نیستم. من اون مورچه نیستم. مورچه فکر میکنه؟ نه مورچه فکر نمیکنه. مورچه هیچوقت تنها نیست. نمیدونم. شایدم بعضی وقتا تنهاست ولی من اون مورچه نیستم. بیشتر مورچههای دیگه همراهشن. چون همین الان بالای اون مورچه دیدم که چند مورچه دیگه دارن با هم راه میرن. یادم اومد که مورچهها تنها نیستن. من تنهام ولی. من تنهام. مورچه کسی رو نداره منتظرش باشه. که کسی منتظرشه نه اون منتظر کسییه؛ من منتظرم. منتظر اینکه به یکی برسم. منتظرم که به یکی برسم... نرسم... یه نفر نه... چند نفر... خیلیها هستن که منتظرشونم. همیشه منتظرم من. در طول تمام زندگیم همیشه منتظر کسیام. منتظر کسی که بیاد. که بیاد. که بیاد. به نجات من. نمیدونم. اصلا شاید خودم باید خودم رو نجات بدم. نمیدونم. فقط یه آفتاب مستقیم داره میخوره به کلهم. پوستم رو میسوزونه. همراه عشق. همراه عشق؟ عرق. دست میکشم روی پیشونیم و عرق رو از رو پوست صورتم منتقل میکنم به پوست دستم بلکه راحتتر بتونم حرف بزنم. بتونم راه برم. بتونم حرف بزنم. دستم خیس میشه. بدم میآد. از این حس که عشق. اههه نه. عرق میآد رو پوست دستم. چسبناک میشه یکم. چیکارش کنم. خوشمم نمیاد با لباسم تمیزش کنم. ولی تمیز میکنم. تمیزش کردم. دو بار دیگه تمیزش کردم. یکی رو میبینم. یه نقطه میبینم. شاید اون باشه. یه نقطهست. یکم پیش بهم گفت. گفت که از دور میبینی منو؟ همین بالام ها با یه لباس آبی. فعلا پشت درختام. آب دهنم رو به زور قورت میدم. نمیتونم حرف بزنم. نمیتونم چیزی رو قورت بدم باز. موقع بالا رفتن... سربالایی... وقتی حرف میزنم... هی خسته میشم. خسته تر. «خیلی خستهم». الان یه گیاهی رو با دستام کندم. نصفش کردم. نمیدونم چرا. دارم عصبی میشم. اره عصبی شدم. دارم گیاهها رو میکنم. چی؟ صدام کردم؟ صدای کی بود؟ صدای بچه بود؟ صدای به دختر بچه بود. نمیدونم کی بود. صدای زنبور میآد. صدای مگس میآد. صدای همه چی میآید. صدای پام. صدای دو چیز دیگه هم میآد. صدای صدا.. صدای.. زنبود میآد باز. زیر یه سایه منتظرمه. نمیتونه تحمل کنه؛ آفتاب رو. منم؛ منم نمیتونم تحملش کنم. بیشتر نمیتونم باد رو تحمل کنم. سرم رو به درد میآره. باد مخالف جریان راه رفتنم میوزه. همه جام رو به درد میآره. دندونام. چشام. کلهم. بیشتر صورتم. بیشتر پشت سرم. چقد آدم. یک. دو. سه. چهار. پنج. شیش. هفت. هفت. کین این هفت نفر؟ چطوری ازشون رد بشم؟ روم نمیشه. نمیتونم به کسی برسم. جلو بزنم. اگه صورتم رو ببینن شرمسار میشم. اگه صدام رو بشنون چی؟ اگه ببینن که نمیتونم تف دهنم رو قورت بدم و یه کلمه بگم چی؟ دارن سلفی میگیرن. دو نفر دارن سلفی میگیرن. منم میخوام سلفی بگیرم. میخوام دو نفری سلفی بگیرم. با خودم. ولی میترسم. نمیتونم سلفی بگیرم. بهتره برم. نه... منتظر نباش. راه بیافت. هزار و سه بار بیافت. به هزار و سه چیز. فکر میکنم. بعضیهاشون رو نمیتونم بگم. باید قطعشون کنم. رشته افکار رو. باید هی چشام رو تکون بدم. چپ و راست. ویرایش ویرایش. بعد از دهنم خارج کنم... آهههه. آخیش. حس کردم تو شیکمم مونده بود. باید بیرون میاومد. چیکارش کنم آخه. چیکار. تا الان چیکار میکردم. یادم رفت. داشتم چی میگفتم. یادم رفت. یادم رفت. تمرکز ندارم. دارم به شیش هفت نفر میرسم. نمیخوام برسم. شیش هفت نفر نه... هفت هشت نفر. همونا که سلفی میگرفتن. وای خفه شدم. باید یکم آب بخورم. دارم میمیرم. باید آب بخورم. بخور... خوردم. بیشتر خوردم. بینیِ ...نه... گوش سمت چپم چیزی نمیشنوه. از وقتی اومدم بالا از کوه صدایی که واردش میشه کمتره. مثل وقتی که میری شنا و بعد میآی بیرون از استخر. آب پر میکنه گوش رو. صدای اقیانوس میدی. کم پیش میآد. چهار پنج روز پیش اومدم کوه. اونموقع تنها نبودم. اونموقع هم گوشم همین بلا سرش اومد. تا وقتی که رسیدم به قله. رسیدم بالا. درست شد گوشم. حوصله ندارم تکون بخورم. دوس دارم برگردم پایین. که عقب رو نگا میکنم میفهمم که هیچوقت نمیتونم برگردم بهش. ها؟ ولی نمیتونم. از یه طرفی هم دوس دارم هیچوقت برنگردم.