آن شب که برای هم لقمهی پنیر و کره گرفتیم
— ۲ دقیقه
گاهی بعضی از لحظات به زبان در نمیآیند. یک مومِنتاند و نمیشود گفتشان... اگر بنویسی یا تعریف کنی... بخشی از آنها نیست میشود. طوری محو میشود که انگار هیچوقت نبوده است و تو مینشینی در انتظار لغتها... در انتظار لغت... همانی که قرار نیست بیاید... نمیآید.
« آنچه زبان میخورد
همیشه همان چیزیست
که زبان را میخورد:
امیدِ آمدنِ لغتی
لغتی که نمیآید
شب بود و آسمان تنها چند ستاره در خود داشت. شهابسنگها دو س ال بود که بر فراز آسمان پروازی را تجربه نکرده بودند و او هم آرزویی نکرده بود. گاهی آسمان را دیدی میزد... ولی هیچگاه آرزو نمیکرد که کسی یا چیزی را به دست بیاورد. دنبال چیزی بود؛ یک لغت... لغتی که به یادش نمیآمد.
...
تو آنسوتر آنجاتر
برابر من ایستادهای
برابر بامن
و چهرهام
چیزی به آینه از من نمیدهد
کتابی از سلین را دست گرفته بودم و گردنم را با زاویهای وحشتناک رویش خم کرده بودم. اگر او... سلین را میگویم... کنارم بود مطمئنن حسابی فحشم میداد. صحفهی اول را باز کردم و برای او که روبرویمِ آنجاتر... همان آنجای دستنیافتنی نشسته بود، شروع به خواندن کردم:«دوباره تنها شدیم.» لبخند زدم. هرگاه سلین میخوانم لبخند میزدنم. گاهی قهقه میزنم و صدایم تا اتاق شش نفرهی بغلی کش میآید. با صدای بلند ادامه دادم:«چقدر همه چیز کند و سنگین و غمناک است... بزودی پیر میشوم. بلاخره تمام میشود. خیلیها آمدند اتاقم. خیلی چیزها گفتند. چیز به درد بخوری نگفتند. رفتند. دیگر پیر شدهند. مفلوک و دست و پا چلفتی هر کدام یک گوشة دنیا.» باز مشغول لبخند زدن بودم. گفت:« آی ریلیت... ولی چی اینقد خنده داره؟» برایش در مورد آن سه نقطهها گفتم؛ یکی از امضاهای سلین در نوشتههایش.. فراوان... سه تا سه تا، پشت سر هم. او هم خندید. چند ورقه جلوتر رفتم تا بخش دیگری را برایش بخوانم. تا انتها خندید و خندید.
...
چیزی از آینه درمن میکاهد
و انتظار صخرۀ سرخ
** -- نوکِ زبانِ تو -- **
** امیدِ آمدنِ لغتیست**
لغتی که نمیآید »
ـــ امیدِ آمدنِ لغتی - یداله رویائی
شعر را به سه مومنت فراموش شدنی تقسیم کردهام.. باید دوباره از اول خوانده شود تا بهتر فراموش شود.