Skip to content
سرترالین
توییتر
دلیلِ وجودِ من

دلیلِ وجودِ من

یادداشت‌ها ۳ دقیقه

        • *
          «به پدرم؛ برای وجودِ بی‌ثباتش»

یک ماه بود ندیده‌ بودمش. از خانه‌مان کوچ کرده بودم برای اینکه در خانه پدربزرگم برای کنکور بخوانم.
یک هفته بود همانجا خودم را قایم کرده بودم. همه مرا تشویق می‌کردند. «بخون بخون آفرین... اشکال نداره نیای پیشمون و کاری نکنی... این درس خوندن ها همه چی رو جبران می‌کنه بعدا.» حالم را زیر و رو می‌کرد همچین کلماتی. حالم بد می‌شد. چون من چیزی نمی‌خواندم و آنها همگی مشغول چیزی بودند که من هم باید کمکشان می‌کردم اما نمی‌کردم. کل یک هفته را تنها یک روزش درس خواندم. پُر بودم از عذاب وجدان. دیگر آخرای کارشان بود. خواستم نگاهی بیاندازم به وضعیتشان... بیرون رفتم؛ به سمت مرکز شهر و بعد او را دیدم.
دیگر خودش نبود. کاملا می‌توانستم این را تشخیص دهم. چین و چروک صورتش چند برابر شده بود. آنقدر داد زده بود که صدایش در‌نمی‌آمد. لاغر شده بود. سلام کردم و گفتم این چه وضعیتیه که داری آخه. گفت سه روز‌ست که نخوابیده.
راست می‌گفت؛ می‌‌شد حدس زد. پدرم بود‌. لنگان لنگان راه می‌رفت. می‌گفت که دردی شدید در همه‌ جای بدنش احساس می‌کند. صدایش حالا، آوازی غمناک بود. صدایی پر از نااُمیدی. او دیگر پدرم نبود‌. می‌دانستم. چون من فراموشش کرده بودم. من فرار کرده بودم. از او، از خودم و از آینده‌ام.
**«به مادرم؛ برای هزار قناریِ خاموشِ در گلویش» **(۱)

بچه که بودم، بیشتر اوقات مادرم از آشپزخانه صدایش می‌آمد و می‌گفت: «پسرم، جان و دلم... آرزوم اینه موفق بشی. درس‌هات رو خوب بخون تا بتونی در آینده ربات ساز بشی و رباتی برام بسازی که مواظم باشه. دقیقا مثل یه دکتر».
تحت تاثیر این کلمات، می‌خواستم ربات ساز شوم تا مادرم را از بیماری نجات دهم؛ از آسم، آرتروز، تنگیِ نفس، واریس، فتق و چند بیماری دیگر که اسمشان را نمی‌دانستم. دوست داشتم درد‌های مادرم تمام شوند بروند پی کارشان ولی به این فکر می‌کردم که علاقه‌ای به ربات ساختن ندارم. من می‌خواستم خلبان شوم، یا شایدم مهندس کامپیوتر.
اما حالا می‌دانم که چرا دلش می‌خواست برایش ربات بسازم. مادرم می‌دانست که تنهایش می‌گذارم. درست فکر می‌کرد؛ تنهایش گذاشتم.
دقیقا زمانی که با تمام وجود به من پشت بسته بود و فکر می‌کرد که از هر زمان دیگری، در‌های بیشتری را در وجودم به سویش باز کرده‌ام، تنهایش گذاشتم و رفتم.


ناخنِ انگشتِ کوچکِ دستِ چپم را نگاه می‌کنم. دقیقا نمی‌دانم چند وقت است که دارد قد می‌کشد. اولش با خودم گفتم بذارم کمی بلند شود. زشت نیست. راحتم باهاش. وقتی می‌بینم دارد بزرگ می‌شود حس خوبی دارم. می‌گویم «بزرگ می‌شود» چون مانند بچه‌ام بهش نگاه می‌کنم. جزئی از من است که دارد رشد می‌کند. دقیقا مثل دیدی که پدر و مادرم به من دارند. جزئی از آنها... که دارد رشد می‌کند (خبر ندارند که من هر روز در حالِ‌ ریزش‌اَم.) قبل از بودنِ من پدرم چه فکری با خودش کرده؟ نمی‌دانم. ازش نپرسیدم. مادرم چه؟ نمی‌دانم. چندین باز ازش پرسیدم... که چرا من را به دنیا آوردی... جواب مشخصی ندارد... تنها اینکه خلا وجودِ من را حس می‌کرده.
من طورِ دیگری می‌بینم وجود داشتنِ خودم را. من کسی‌ام که آنها رویم سرمایه گذاری کرده‌اند. می‌خواهند به جایی برسم که خودشان نتوانسته‌اند. می‌خواهند موفق شوم. پول به دست بیارم... قدرت... می‌خواهند کمکشان کنم... حتی اگرم نکنم... اسم و مقامی به دست بیارم. پدرم راهی که نرفته را... یا نصفه رفته را می‌خواهد من بروم چون اون سال‌های زیادی را زندگی کرده است و حالا مرگ دارد سراغش می‌آید... و این خوب نیست. مادرم عشقی که به دست نیاورده را، می‌خواهد من به دست بیاورم.
راستش را بخواهید... منم دستِ کمی از آنها ندارم. دوست دارم چیزی را رشد دهم... نگاهش کنم که دارد بزرگ می‌شود. فعلا که نمی‌توانم بچه‌ دار شوم. ناخن‌م بچه‌ام است... داستان‌هام بچه‌هایم هستند. متن‌هایم... موهای بلندم...
روزی که بتوانم از درون قد بکشم... آنوقت فرق خواهم داشت.... وگرنه من در حال تکرار کردنِ پترن‌های قدیمی‌ای هستم که به من داده شده است.
من، باید پترن‌های جدید... من باید روش زندگی جدیدی برای خودم بیابم.... آن زمان است که شکوفه خواهم زد.

۱:جمله‌ی مورد نظر... برگرفته از کسی‌ست که نمی‌خواهم اسمش را بنویسم. (آقای ز-ب)

Attribution-NonCommercial-ShareAlike 4.0 International License
بعضی از حقوق محفوظ است.
سرترالین