Skip to content
سرترالین
توییتر

گاهی برای یک بوسه باید کیلومتر‌ها را طی کرد

۳ دقیقه

مسواکم را برمی‌دارم و به سمت دستشویی می‌روم. قبل از  آن نگاهی به گوشی‌ام می‌اندازم و ساعت را جویا می‌شوم. ساعت ده دقیقه به دو شب است... خسته‌ام. مسواک زدن انرژی می‌خواهد. صبر می‌کنم... باید ببینم که آیا این همه وقت گذاشتن برای این کار طولانی ارزشش را دارد؟ ندارد. برمی‌گردم به اتاق... اتاق خودم نه، اتاق او. از زیر پتو صدای خنده‌اش بیرون می‌زند و من هم می‌خندم. دلیلی برای نخندیدن ندارم. بهتر است بخندم.
بهتر از نخندیدن است. ساده و بدون فکر کردن هرچند نمی‌شود نه، بدون فکر کردن نمی‌توانم بخندم. تمامش را فکر می‌کنم و باز می‌خندم... ادامه می‌دهم. با صدای آرام و لبخندِ من‌ندیده‌اش می‌گوید:«فدای دندونای بامزه‌ت بشم که موقع خندیدن بیرون میان شبیه خرگوشا می‌شی».
راست می‌گوید، هر بار با خندیدن دندان‌های کج-و-کوله‌ام بیرون می‌زنند...مسواک هم نزده‌ام.... چه چیزی از این بدتر؟
«خوابم نمی‌آد اصلن... چیکار کنم بنظرت؟ فکر کردم برم ببینم چیزی می‌تونم بنویسم یا نه؟»
با دو دستش پتو را تا کمرش پایین می‌آورد و با تعجب نگاهم می‌کند:«جدی عزیزم؟ چطور بعد این همه این‌ور‌-اون‌ور رفتن خسته نیستی؟ من که زیر ببو دارم کیف می‌کنم کولر روشنه خیلی خوبه.»
کولر روشن است... سرمای زیادی را احساس می‌کنم. خواب را از کله‌ام پرانده‌ است.

«نمی‌دونم. خودت می‌دونی دیگه، خیلی از شبا اینطوری می‌شم یه دفعه خوابم می‌پره کلن... فکر نکنم خوابم ببره. می‌رم رو لپ‌تاپ ببینم چیکار کنم. اوکی‌یی تو؟»
«اره ولی بنظرم بهتره بخوابی. فردا صبح پاشو زودتر کارات رو بکن سرحال‌ترم هستی. نه؟»

سرحال‌تر؟ باهاش موافقم. گاهی صبح‌ها انرژی زیادی را با خودم حمل می‌کنم. البته تنها بعد از مسواک زدن... تا قبل از آن چیزی را احساس نمی‌کنم... با یک چایی تلخ و یک حبه قند.

«اره خیلی خوبه صبا زود پا شدن. قهوه داریم؟»
«داریم اره... فکر کنم داریم. یعنی داشتیم... حالا نداشتیم هم از اسنپ سفارش می‌دیم نیم ساعته میاد.»

«پس می‌خوابم. مسواک هم نزدم لعنتی... بزنم بنظرت؟»
«ولش کن حالا فردا می‌زنی، منم نزدم.»

«اره حوصله ندارم واقعن. تا دم در دستشویی هم مسواک و خمیر رو بردم ها! نمی‌دونم چرا حوصله نداشتم.»
دروغ می‌گویم. می‌دانم، می‌دانم که چرا آن کار را نکردم... چون گاهی... نه. نه مهم نیست. باید پیش خودم محفوظ بماند. نیازی ندارم شما‌ها هم بدانید. خودم فکر می‌کنم کافی باشم.

«تا دم در اونجا بردی ولی نزدی؟ می‌زدی حالا.»
«مهم نیست حالا، فردا صبح می‌زنم. بو گند امیدوارم ندم». 

«نه عزیزم بیا بو چیزی نمی‌دی هیچ موقع.»

داستان‌هایم را ننوشم. دو داستان نانوشته دارم:

اولی در مورد پسری که مادرش به سمتش دو قابلمه فلزی پرت می‌کند و پدرش به تازگی فوت شده است. حالا مادرش عصبانی است. از چه چیزی؟ هنوز نمی‌دانم... شاید از اینکه پسرش دارد مثل پدرش می‌شود. بوی سیگار می‌دهد، هر روز می‌رود قبرستان محله و آنجا دزدکی کارهایی می‌کند و شب‌ هم دیر برمی‌گردد. ظرف‌ها جهیزیه مادر بوده‌اند... آن زمان که ازدواج کرده است. تمامشان رنگ‌پریده و برامدگی‌های زیادی دارند. مادرش بیشتر نگران است که نکند یکی از ظرف‌ها واقعن به پسرش بخورد و خدایی‌نکرده زخمی شود. البته چیزی به پسر برخورد نمی‌کند و همان شب هم بیرون می‌رود که سری به قبرستان بزند... چیزی عوض نشده است. مادر می‌داند چیزی قرار نیست تغییر کند.

داستان دوم در مورد بچه‌ای است در گهواره... وسط یک جنگل... داستان از دید آن بچه روایت می‌شود. آها نه... بهتر است از دید آینده‌ی بچه تعریف شود... یک دختر. دارد به گذشته فکر می‌کند. یادش می‌آید که وسط جنگل در گهواره‌ای رها شده است. جنگل است؟ درخت می‌بیند اما مطمئن نیست. خاطرات تیکه‌تیکه می‌آیند و می‌روند. مادرش کجاست؟ حالا که توجه می‌کند می‌بیند تا حالا بچه‌ی در گهواره‌ی بدون مادر ندیده است. باید کسی باشد... اما نیست. تنهاست. یعنی کسی در بچگی او را ربوده است؟ یادش نمی‌آید کسی برایش تعریف کرده باشد که در بچگی دزدیده شده است. باید خیال باشد. هرچند نمی‌تواند... همه چیز بسیار واضع و روشن است... تمام اتفاقات را می‌تواند ببیند. چطور می‌تواند مطمئن شود چه اتفاقی افتاده است؟

باید صبح بعد از قهوه خوردن بنویسمشان. یا یک چایی تلخ با یک حبه قند. مسواک هم یادم نرود چون دندان‌هایم زردتر می‌شوند... و این خوب نیست.

Attribution-NonCommercial-ShareAlike 4.0 International License
بعضی از حقوق محفوظ است.
سرترالین